بهاره قانع نیا - امروز باز سر همین کنترل کوچک با بابا حرفم شد. البته فکر میکنم این دفعه حق کاملا با او بود.
بابا معتقد است توی جشن و دورهمیهای خانوادگی بهتر است تلویزیون خاموش باشد تا هم یک صدای مزاحم به سروصداهای جمع اضافه نشود، هم بهتر بتوانیم یکدیگر را ببینیم و حرف هم را بشنویم.
اما من پایم را کرده بودم توی یک کفش که باید بگذاری مسابقات زندهی فوتبال را که امشب از تلویزیون پخش میشود ببینم.
مامان همانطور که لبو پخته را توی ظرفهای بلور میریخت با مهربانی گفت: «حسامجان، با پدرت لجبازی نکن پسرم.»
کنترل را محکمتر از قبل توی دستم فشار دادم و سرم را به نشانهی مخالفت تکان دادم. از توی آشپزخانه، بوهای خوبی به دماغم میخورد و کمی مرا مهربانتر میکرد. پرههای بینیام را باز باز کردم تا حدس بزنم امشب غیر از باقالی دیگر چه چیزی نصیبم خواهد شد.
بابا گفت: «اول اینکه دماغت را آن شکلی نکن. زشت میشوی! دوم اینکه کنترل را اینطور توی دستت فشار نده. میشکند! سوم، دیگر سفارش نکنم!
امشب جلو میهمانها آبروداری کنی و صدای تلویزیون را آنقدر بلند نکنی که هر کسی خواست دو کلمه حرف بزند مجبور شود حلقش را پاره کند و صدایش را بیندازد توی سرش.»
لبوهای داغ توی سینی غوغا کرده بودند. بخارشان را با چشم دنبال کردم. تا نزدیکیهای لامپ میرفتند. مامان با چاقوی تیز دستهنارنجی برشهای منظمی به لبوها داد. آب دهانم را قورت دادم و گفتم: «حالا شاید میهمانها هم دوست داشتند فوتبال ببینند.»
بابا کاسه لبوها را از جلو چشمهایم رد کرد، گذاشت وسط میز و گفت: «عزیزجان که از دیدن تلویزیون سرش درد میگیرد. آقاجان هم قرار است برایمان فال حافظ بگیرد و شاهنامه بخواند.
خالهسودابه و خانوادهاش قرار است نمایش اجرا کنند و دایی سالار میخواهد یک مسابقه برایتان برگزار کند. کلی برنامهی مهیج دیگر هم برای امشب داریم. حالا بگو ببینم، توی این شب قشنگ چه کسی دلش میخواهد تلویزیون ببیند؟!»
مامان سبدی پر از انار آورد. گذاشت روبهرویم و گفت: «پا شو دستهایت را بشوی، کمکم کن. هلاک شدم بس که کار کردم!»
گفتم: «مامان! من انار دانه نمیکنم! دستهایم رنگ میگیرد!»
بابا گفت: «چرا اینقدر عاشق بحث کردنی؟ اصلا چهطور است اسمت را بگذاریم ساز مخالف؟! وقتی مامانت میگوید انار دانه کن، بگو چشم و خلاص.»
برای آنکه دل مامان و بابا را بسوزانم با ناراحتی گفتم: «کاش یک روبات داشتیم. آن وقت هم تلویزیون نگاه نمیکرد و کنترل همیشه دست خودتان بود، هم انار دانه میکرد و دستش سیاه نمیشد و هم با شما بحث نمیکرد و ساز مخالف نمیزد.»
نقشهام گرفت. هم دل مامان سوخت برایم هم دل بابا. مامان از توی آشپزخانه با مهربانی نگاهم کرد و گفت: «اما من روبات نمیخواهم. همین پسر دستهگل خودم را میخواهم.»
بابا هم نشست کنارم و گفت: «پسرم، من کنترل میخواهم چهکار کنم؟ اگر میگویم کمتر بهش دست بزنی، برای خودت میگویم. وقتهایی که تنهایی، از درس و کتابت عقب میافتی.
وقتهایی هم که میهمان داریم، از گپ و گفت و لذت میهمانی محروم میشوی وگرنه این شما و این تلویزیون. میخواهی سندش را بزنم به نامت؟!»
از این همه محبت و توجهی که نصیبم شده بود بال درآوردم. اول کنترل را از توی چنگالم رها کردم و گذاشتمش بالای طاق. بعد رفتم دستهایم را تمیز شستم و ظرف انارخوری را از دانههای یاقوتی و سرخ انار پر کردم.